دگر بار آن فسونگر مرغ چالاک

شاعر : عبيد زاکاني

چو پيششس مي‌نهادم روي بر خاکدگر بار آن فسونگر مرغ چالاک
به جان آورد شرط جان سپاريقدم در ره نهاد از روي ياري
به شيريني زبان چرب بگشادخرامان شد بر آن سرو آزاد
دلم را جان و جانرا زندگانيکه اي نوباوه‌ي باغ جواني
ز رخسار تو بادا چشم بد دورجمالت چشم جان را چشمه‌ي نور
شميمت باغ عنبر بوي کردهبلا لائيت عنبر خوي کرده
صنوبر پيش بالاي تو مردهگل صد برگ در پاي تو مرده
فتاده ماه و خور بر خاک کويتخجل مشک تتار از تار مويت
ز حسن و عمر برخوردار باشيهميشه شاد و دولتيار باشي
مکن زين بيش با من سر گرانيمرا هم جان توئي هم زندگاني
غنيمت دان غنيمت مايه‌ي خويشنصيحت گوشدار از دايه‌ي خويش
ز دور شادماني بهره بردارجواني از جواني بهره بردار
شنيدستي که پيري عشق بازد؟جوانان را طريق عشق سازد
يقين دان کو جواني داد بر بادجواني کو نگشت از عاشقي شاد
کسي را تا تواني دل ميازاربه دلداري دل مردم به دست آر
کسي دشمن ندارد دوستان رامرنجان آن غريب ناتوان را
نگه کن اين سخن چون نغز گفتندخردمندان که در نظم سفتند
اگر در نيل باشي باز کن بار »« چو نيل خويش را يابي خريدار